عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت110
﷽
از تعریفم خوشش آمد و گفت:
ــ ما اینیم دیگه.
مامان نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت:
ــ فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید.
ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی باید بریم خودمون رو اذیت کنیم؟
اسرا با اعتراض گفت:
ــ تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره.
ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من.
تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه.
خرید عید مال قدیم بود که بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبور بودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خرید که اونم همین سرخیابونمون می فروشن.
مامان به علامت تایید سرش رو تکان داد.
ــ واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.
اسرا فوری خریدهاش رو جمع کرد و گفت:
ــ من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست.
ــ ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم.
پقی زدم زیره خنده و گفتم:
ــ هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسید روی شانه هایش رها کرده.
با دیدنش ذوق کردم.
ــ وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی.
با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند.
مامان هم با لبخند نگاهش کرد و گفت:
ــ مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه.
اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:
ــ ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.
من و مامان با هم گفتیم:
ــ هردو.
واین حرف زدن هم زمان، هرسه مون را به خنده انداخت.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور