عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت111
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود و خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگر سر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان را کشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ای قائل بودم. وقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی موردنداشتند ولی چیزی را سرسری نمیگرفتند و کارشان باحساب و کتاب بود تاحقی از دانشجویی ضایع نشود حس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نماینده ی مجلس بودتابرای مشکلات مردم هم اینقدروجدان وتعصب خرج می کرد.
منم می توانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.
نیرویی که به امید دیدن کسی من رابه دانشگاه می کشاند.
روز تولدم مامان، خانواده ی خاله را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت.
آن روز نمی دانم این فکر چرا ولم نمی کرد ، که ممکنه آرش پیام بده و تولدم را تبریک بگوید.
به خاطر همین فکر بچه گانه، چند بار گوشی را چک کردم، دفعه ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.
نوشته بود:
«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کرده اند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم … تولدت مبارک.»
#به_قلم_لیلا_فتحی_پور
#ادامه_دارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور