عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت115
﷽
بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشی ام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید.
ولی مگر این فکر خیره سر دست بردار است، به انتهای کوچهی خیالش که می رسد دوباره دور میزند و تک تک پنجره های خانه ها را از نو برای دیدنت وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنها توبه انتظارنشسته باشی، باید گوشش را محکم بپیچانم.
کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم.
بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم:
– می تونی بیای بریم بیرون؟
ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه… بعد شانه ایی بالا انداخت و گفت:
– ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– یه جایی که سبک شم.
ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره… اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن و بگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره.
لبهایم کش آمدو گفتم:
– حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هوا ها.
اونم خندید.
– خوبه که…اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه…یه باد میزنه میای دانشگاه…
هر دو خندیدیم.
– یدونه ایی سوگند، فقط الان گرسنه ام هستم.
ــ قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت:
– اونم حله…میریم همونجا آش و حلیماش محشره…خب مشکل بعدی…!
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور