عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت117
﷽
روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم.
با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و با روحیه است.
درکودکی پدرش را ازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند.
به دلیل آزارهای ناپدریش سوگند پیش مادربزگش می ماند.
مادر بزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زود خیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول میشود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعد سوگند عاشق پسری که نباید میشد، می شود.
پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباهه ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند.
ولی هنوز یک سال از عقدشون نگذشته بود که جدا می شوند.
افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و جلدی خبردار می ایستد.
ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو…اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار امدی دنبال طلبت…چه خبره؟
آهی کشیدم و گفتم:
– داشتم به تو فکر می کردم.
چشمهایش رو گرد کرد و گفت:
– راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقا.
حالا من یه چیزی گفتم.
ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟
ــ نفسش رو محکم بیرون داد و گفت:
– نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.
#به_قلم_لیلا_فتحی_پور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور