عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت119
﷽
بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:
– سوگند اینقدر از دوستت کار نکش.
سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.
– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.
مادرش سرش راکج کرد.
– لابد توام استادشی؟
ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.
–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.
سوگند از پشت چرخ بلند شد.
– بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم.
با صدای اذان مادرش بلند شد و رفت، بعد از خوردن میوه سوگند گفت:
– پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعد برگردیم سر کارمون.
خندیدم و گفتم:
– نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد.فقط آدرس رو بگو براش بفرستم.
گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد.آخرش هم نوشت شام اینجا هستیم.
سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام.
سوگند دوباره خودش نوشت:
– نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.
وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط خندیدم.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور