راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت124

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۹ ب.ظ

 

منم چون پیامت رو خونده بودم گفتم معلوم نیست.
چند بارهم امد خیابون رو نگاه کرد و رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم.
– خب که چی؟
ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه.
با صدای بلند گفتم:
– نمیریم؟
اخم کرد.
– راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو.
اصلا بیا من می‌برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش ارزش داشته باشه.
همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
– کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم.
دستش را گذاشت پشت کمرم و به طرف مترو هدایتم کرد.
– مقاومت کن راحیل.
دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن و من وقتی اهمیتی ندادم انگار انرژی ام به طور یک جا تخلیه شد.
سوارقطار که شدیم پرسیدم:
– کجا میریم؟
ــ با لبخند گفت:
– یه جایی که سر ذوق میای.
ــ کجا؟
ــ باغ گیاه شناسی.
ــ بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.
منم دیدم تو اهلشی…یه چشمکی زدو ادامه داد…گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه.
گوشی را برداشتم و بهش زنگ زدم با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کرد و گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند.
وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت:
– برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟
– واسه خودت بگیر من نمی خورم.
با ناراحتی به طرفم امد.
– راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد.
بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.
از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم.
– به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی.
خنده ایی کرد و گفت:
– باشه.
رفتم مغازه و با نایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم.
وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. نشستیم داخل ماشین ونایلون را به دست سوگند دادم.
نگاهی به نایلون کرد و گفت:
– بیچاره شوهرت…آخه این چه وضع خرید کردنه…حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجی‌های تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده.

#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور

#ادامه‌دارد…

 

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۱۸
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی