عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت127
﷽
سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشیام خیره شدند.
سعیده گفت:
– خب جواب بده.
سوگند با صدای بلندتری گفت:
– نه، جواب ندیا. ولش کن.
سعیده با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– وا آخه چرا؟
– آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه.
ــ شاید یه کاری چیزی داشته باشه.
ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم.
بالاخره صدای گوشیام قطع شد و
سوگند اشاره ای کرد و گفت:
– خاموشش کن.
ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه.
ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.
هرکدام از انگشتهایم دیگری را به جلوهل می داد تا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستند شرمندهی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری را انجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.
لیدر رفت و گفت:
– هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید.
زودگوشیام رابه بهانهی عکس انداختن ازکیفم برداشتم و روشنش کردم.
هنوز چند تا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد.
این بار سارا بود.
جواب دادم.
ــ سلام سارا.
ــ سلام دختر،کجایی تو؟
اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ و وارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگر اینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور