#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت80
﷽
با صدای بغض آلودی گفت:
ــ انشاالله همه چی درست میشه.
موقع پوشیدن کفش هایم مامان لقمه ایی دستم داد.
ــ حداقل اینو بخور ضعف نکنی.
ــ ممنونم مامان جان.
مامان کمی مِن و مِن کرد و گفت:
ــ راحیلم غمت رو پشت لبخند و خندهی مصنوعیت قایم کن، بخصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن. اینجوری واسه هر دوتاتون بهتره.
جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم:
ــ چشم.
سعیده جلو در امد.
ــ صبر کن تا یه جا می رسونمت.
نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم:
ــ نه اصلا، خودم برم راحت ترم.
نگاهم را دنبال کرد و گفت:
ــ الان میام، بعد از چند دقیقه امد و گفت:
ــ بریم، حل شد.
دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم.
ــ چقدر آشناست.
خندید و گفت:
ــ مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حالا بریم؟
اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم.
ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه…
همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را برید و گفت:
ــ بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت.
فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور