#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت81
﷽
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#قسمت81
لبخندی زدم.
ــ یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
ــ باشه بگو.
ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد آرایش نکردی.
من اینو نمی خوام. به خاطر من نمی خوام باشه. می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم.
سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه. باید هر کسی خودش بخواد و دنبالش بره، زورکی و اجباری در دراز مدت باعث تنفر میشه.
حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست…
همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد.
نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود.
سعیده فوری پیاده شد و امد در طرف من را باز کرد.
ــ پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته رو سیرو سیاحت کنم.
از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بود و به سمتمون می آمد.
آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم.
ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام داد و حالش را پرسید.
آرش هم متقابلا لبخند زد و رو به من گفت:
ــ معرفی نمی کنید؟
چشم غره ای به سعیده رفتم.
ــ دختر خالم هستند.
آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت:
ــ همون دختر خالتون که تصادف …
نگذاشتم ادامه بدهد.
ــ بله.
سعیده خنده ایی کرد و گفت:
ــ فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیهی تصادف مارو نمی دونه…!
اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کرد و رفت.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور