عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت84
﷽
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#قسمت84
به خاطر همه ی لطفهایی که در حق ما کردید ممنونم.
از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آب چکان گذاشتم و گفتم:
ــ من که کاری نکردم، الان آماده میشم.
ــ وسایلاتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون.
بعد از این که آماده شدم پوشک ریحانه را هم عوض کردم و وسایلش را داخل ساکش گذاشتم.
وقتی سوار ماشین شدیم آقای معصومی، ریحانه را داخل صندلی بچه، که روی صندلی عقب ماشین بسته بود گذاشت.
ماشین را روشن کرد و خیلی مسلط رانندگی کرد. به خاطر اتومات بودن ماشین فقط به پای راستش نیاز داشت، واین خیالم را راحت کرد که بالاخره به زندگی عادی برگشته است.
اولش موزه رفتیم،موزه دفاع مقدس.
تاحالا موزه نرفته بودم، برایم خیلی جالب بود. آقای معصومی در مورد عملیاتها و شهدایی که عکس و اسمشان آنجا بودگاهی توضیح می داد، اونقدر مسلط بودکه ناخودآگاه پرسیدم:
ــ شماجنگ رفتید؟
عمیق نگاهم کرد.
ــ نه، سنم کم بودبرای رفتن.
نگاهش را پدرانه برداشت کردم و قد و هیکلش رو از نظر گذراندم و گفتم:
ــ شک ندارم اگه شما میرفتید جنگ هشت سال طول نمی کشید.
خندیدوپرسید؟
چطور؟
ــ خب اونقدرقوی هستید که همه رو درجا می کشتید.
فقط خندید، بلندوطولانی. تو این مدت که خانه اش بودم ندیده بودم اینطور بخندد، چقدرخنده به صورتش می آمد. به خصوص باآن دندانهای سفیدویک دستش. حتماقبلا آدم شادی بوده و من وسعیده بابلایی که سرخودش ودخترش آوردیم، شادی راازشان گرفتیم. ما باعث شدیم ریحانه یتیم بشود وحسرت محبت مادرش به دلش بماند.
بااین فکرها غم صورتم راگرفت، آنقدرکه بغض کردم. آقای معصومی دوباره می خواست برایم از آزادی شهرخرمشهربگوید، ولی همین که بغضم را دید پرسید:
ــ اگه ناراحت میشیدبریم؟
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور