عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت85
﷽
سرم را به علامت منفی تکان دادم و زل زدم به روبه رویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرا فکر کردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی را ناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است.
بابای ریحانه باتعجب نگاهم کرد و ریحانه را از بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت:
ــ ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کرد و چندبارکلمه ی بغل را تکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتر از من آقای معصومی به آغوش گرفتش.
ــ شماخسته شدید، اجازه بدید یه کم هم من بغلش کنم.
با اخم ریزی که بین دو ابرویش نشست نگاهم کرد و گفت:
ــ دیگه میریم، بقیه اش بمونه واسه وقتی که حالتون خوب شد.
می خواستم مخالفت کنم و بگویم، ناراحتیم ازدست خودم است نه اینجا، ولی نگفتم و سربه زیر دنبالش راه افتادم.
باصدای اذان جلوی یک مسجد پارک کردو رفتیم نماز خواندیم وبعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد.
ــ بریم؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
ــ کجا؟
ــ بریم شام بخوریم.
ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم.
ــ نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
–یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خلاص بشید؟
ــ نه اصلا.فقط نخواستم…
حرفم را برید و گفت:
ــ باشما بودن جزءبهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت:
– مگه نه دخترم؟
از حرفش سرخ شدم وفقط لبخند زدم
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور