عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت86
﷽
جلوی یک رستوران شیک پارک کرد و داخل شدیم.
چند جور غذا سفارش داد و گفت:
ــ ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره می خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید.
مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود.
ولی نمیدانم چرا وقتی غذاها را آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم.
اول غذا دهن ریحانه گذاشتم، که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشید و گفت:
ــ من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه.
لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشید و گفت:
ــ تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش آمده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
ــ چیزی نیست، انشاالله حل میشه.
با نگرانی پرسید:
ــ من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم.
ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه.
در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شما بودید که به دختر خالهی من لطف کردید. واقعا ممنونم.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور