عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت87
با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بود و با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کرد و لبخند به لب گفت:
ــ چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شما رو برای نگهداری دخترم قبول کردم.
اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید.
ــ این شما بودید که سر ما منت گذاشتید و به ما لطف کردید.
بی توجه به حرفم گفت:
ــ به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم:
ــ اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه.
بعد برای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم:
ــ خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه.
چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کرد و در بشقابم گذاشت و گفت:
ــ اینم بخورید بقیهاش رو می بریم.
سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد.
از رستوران که بیرون آمدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.
آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش،ماشین راروشن کرد و گاهی با لبخند نگاهم می کرد.
بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت:
ــ چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست.
ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم.
ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه…
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور