عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت90
﷽
نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.
همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قرار بگیرم.
جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد.
بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.
وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو
رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید:
ــ آقا خوش تیپ نبود چرا؟نیومده بود؟
ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت.
بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زد و گفت:
ــ راحیل داری اشتباه می کنی.
وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظر نشسته بودند.
خاله بر عکس مادرم چاق بود و قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم.
بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کرد و کلی توی خرج افتاد.
بعدهم خاله یک بستهی کادوپیچ شده را روی میز گذاشت و گفت:
ــ راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله.
بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفید بسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم:
ــ خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما با هم یه خانواده ایم.
خاله اشک توی چشم هایش جمع شد و گفت:
ــ فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم و دوباره من را بوسید…
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور