عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت91
﷽
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.
گوشی ام رابرداشتم تا حالش را ازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر در ذهنم ازاین کار منعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتماد داشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهد بپوشاند را پرده برداری می کرد و آن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده را سرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.
البته باید این راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم.
با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است.
با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش.
نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد.
مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشد از سارا سراغش را بگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم.
درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت:
ــ بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟
از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور