عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت93
ـ
﷽
خدایا چطور همه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم.
سعیده پرسید:
ــ کدوم بیمارستانه؟
ــ نمیدونم.
ــ خب از دوستات بپرس.
ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای.
ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من.
می خوای چیکار کنی؟
ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه.
ــ نه سعیده، من روم نمیشه.
سعیده کلافه گفت:
ــ ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش.
وقتی سکوتم رادید، گفت:
ــ نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد.
وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش و اتاق است.
برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم.
اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید.
بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند.
وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟
گفتم: نه.
تعجب کرد و گفت:
ــ فکر می کردم میای.
منتظر جوابم نموندو رفت…
#بهقلملیلافتحیپور
ادامهدارد..
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور