#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت94
﷽
سعیده که دنبالم آمدنقشه اش را گفت.
استرس گرفته بودم، پرسیدم:
ــ به نظرت کارم درسته؟
ــ چطور؟
ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟
سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت:
ــ معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده.
کلافه گفتم:
ــ وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟بیا برگردیم. اصلا نمیرم.
سعیده دستم رو گرفت و گفت:
ــ اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت.
باخودم فکر کردم، اگه مامان بفهمه احتمالا خوشش نمیاد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
ــ خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده.
اینجوری حساب بی حساب می شیم.
سعیده شانه ایی بالا انداخت.
ــ اینم میشه.
انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد.
نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید:
ــ چیزی نمی خری؟
ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود.
ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکهی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم.
با چشم های گردشده گفتم:
ــ سبد گل؟
مبهم نگاهم کرد.
ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم.
اخم هایش نمود پیدا کرد و گفت:
ــ نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن.
چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت:
ــ بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری.
فوری گفتم:
ــ لطفا رنگش قرمز نباشه.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور