عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت96
﷽
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست.
چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزار زحمت این قفل را باز کرد من بودم. سلام دادم و گلها را روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را داد و تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت:
ــ چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین آمدنتون برام یه دنیا می ارزید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
ــ قابلی نداره.
دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد.
ــ وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم:
ــ وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید.
تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بلا روسرم آورد.
از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جولان دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت را پیچاندم.
ــ با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه،
بعد آهی کشیدم و گفتم:
ــ دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب …
حرفم را برید و گفت:
ــ چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟
#به_قلم_لیلا_فتحی_پور
#ادامه_دارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور