عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت97
﷽
کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید.
از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
ــ با اجازتون من برم.
نگاهش را به چشمهایم کوک کرد،
این چشمها حرفها برای گفتن داشت. احساس کردم یخ شدهام زیر آفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم.
ــ کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من.
این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از او نبود.چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم:
ــ خدا حافظ و دور شدم.
کنار سعیده که رسیدم گفت:
ــ وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام.
ــ نه سعیده نیازی نیست.
اخم هایش را در هم کشید و گفت:
ــ زشته بابا.
ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا.
تازه متوجه ی حال بدم شد.با غمی که در چشم هایش دوید گفت:
ــ راحیل با خودت اینجوری نکن.
کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد.
پرسیدم:
ــ چی شد پس؟
ــ حالش خیلی گرفته بود.
همین که پشت فرمان جای گرفت گفت:
ــ راحیل دلم براش کباب شد.
با نگرانی پرسیدم:
ــ چرا؟
ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه.
دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم.
با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد.
بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد.
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور