عبور از سیم خاردار نفس ( ۷۳)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت73
آرش با حرفم عصبانیش کرده بودم، بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش باد باعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و قبل اینکه با صورت به زمین برخورد کند، با دستم گرفتمش، با دیدن این صحنه نمی دانم چرا به چشم هایم زل زد و ماتش برد و حلقهی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند...! ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او بی چتوجه مستقیم راهش را می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد. حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب می دانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند. وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار یک چیزی در من فرو ریخت، اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد. وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم. دم دمای صبح بود که خوابم برد.
✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد...♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️