جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبور از سیم خاردار نفس ( ۷۵ )

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۲۰ ق.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت75

نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود. تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم وددر برابر چشم های متعجبش گفتم: ــ ببخشید حسابی دیرم شده. برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم. سلام کردم. جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم. نگاهش کردم و به خاطر دیدن چشم های قرمزش گفتم: ــ خوبین؟ احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود. جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد. از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه‌ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد. داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم. بعد از چند دقیقه یکی از بچه ها وارد کلاس شدو گفت: ــ بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت. همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود. دو دل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشود و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم. سرش را روی ساعد دستش گذاشت. وقتی خودم را رساندم به صندلی کناری‌اش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمد. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم: ــ سرتون درد می کنه؟ هراسون سرش را بلند کرد و خودش را جمع و جور کرد و با صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت: ــ نه خوبم. فقط خسته ام. بلند شد که برود فوری گفتم: ــ میشه چند لحظه صبر کنید؟ با دلخوری گفت: ــ نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم. خواست رد شود که چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم: ــ خواهش می کنم، فقط چند لحظه. با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت. مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم. ــ باشه زودتر. با خوشحالی گفتم: –اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟ لبخندی زدو گفت: ــ منظورتون با نامحرمه؟ از لبخندش جون گرفتم و گفتم: ــ بله خب همون. ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره. چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود. این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره.

✍#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور #ادامه‌دارد...♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۲۸
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی