عصرجمعه ها
دیگر کسی دلتنگ عصر جمعه ها نیست...
باور بکن این شهر جای زندگی نیست
تا ناخدایانند جای بندگی نیست
این تیره دلها از شقایق سر بریدند
اینها برای آخرت ذلت خریدند
دیندارهای شهر ما در خواب رفتند
اهل نماز و عشق بازی آب رفتند
دیگر کسی اهل دعا اهل صفا نیست
دیگر کسی دنبال مردان خدا نیست
چشمی دگر از ترس داور غرق نم نیست
بی دین و دنیا پیشگان در شهر کم نیست
هر رادمردی با غم و غصه قرین است
هر اهل دل در شهر ما خانه نشین است
دیوارهای شهر ما را غم گرفته
سجاده ها در خانه هامان نم گرفته
دیگر کسی دلتنگ عصر جمعه ها نیست
دیگر کسی در فکر و یاد جبهه ها نیست
قرآن شده بازیچه یک عده نامرد
اسباب دکان و رویای خلق بی درد
پیر غریب شهر از ما خسته گشته
از نامرادی ها دو بالش بسته گشته
دنیا پر از شمر و یزید و عمروعاص است
یک روز اینجا عرصه حکم و قصاص است
باید بیاید آنکه مرد آسمانهاست
باید بیاید آنکه فوق کهکشانهاست
باید بیاید عدل را برپا نماید
میزان حق را با خودش معنا نماید
وقتی بیاید شهر پر جوش و خروش است
صوت کلامش گویا بانگ سروش است
من منتظر تا فصل هم عهدی بیاید
او ذوالفقار حیدری مــهـــدی بیاید