ما به اینها مدیون هستیم

هوا روشن و پاتک دشمن شروع شده بود فاصله تانکها با دستگاه‌های مهندسی شاید ۱۰۰متر بیشتر نبود...که باد شدید هم شروع شد و تانک ها هم مستقیم به سمت لودر و بلدوزرها شلیک می‌کردند...
اخوی پشت لباسم بنویس:
این عاشق و مسافر کربلاست

نورالله فردوسی: یکی از لحظاتی که هیچ وقت از یادم نمی‌رود وقتی بود که «سیدعلیرضا موسوی» یکی از بچه های شوخ و بامرام قائم شهری را دیدم که مشغول نوشتن متنی روی پیراهنش است: «اینجانب سیدعلیرضا موسوی، متولد سال... از قائمشهر می‌باشم! اگر دیدید سرم از بدنم جدا شد، بدانید وصیت نامه ام در فلان جا هست.»

بعد رو به یکی از بچه ها کرد و گفت: «اخوی پشت لباسم بنویس: این عاشق و مسافر کربلاست.»

وقتی دلیل این کارش را از او پرسیدم؛ گفت: «دوست دارم همانند جدم امام حسین(ع) شهید شوم!»

بعد از عملیات وقتی برای جمع آوری شهدا رفته بودیم، سر علیرضا را دیدم که از تنش جدا شده بود و در گوشه ای افتاده بود! او به آرزویش رسیده بود! جنازه تمام شهدا را جمع کردیم و آنها را به مسجدی در خرمال بردیم؛ مسجدی که عراق آنجا را بمباران شیمیایی کرده بود و همه شهدا شیمیایی شده بودند.

جانبازی که با یک گلوله درد را فراموش کرد