من مصطفی صدرزاده هستم،گاودار و متاهل (1)
روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی
ساعت در منزل این مادر و پدر شهید انگار متوقف شده بود و اصلا متوجه گذر زمان نبودیم. ساعت انگار در منزل آنها از قبل از ظهر تاسوعای سال ۹۴ متوقف شده بود
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-زینب امیدی، «اگر ایران میخواست در جنگ سوریه دخالتی بکند فکر میکنم جنگ سوریه به دو ماه هم طول نمیکشید.» این روزها صحبت هایش مدام بین مردم مرور میشود، مخصوصا پس از صحبتهای سردار سلیمانی که وعده صادق داده بود کار داعش دو سه ماهی دیگر تمام است این دو ماه همان دو ماهی است که یار سردار به آن اشاره میکند.
من عاشقش بودم…
مصطفی صدرزاده در میان شهدای مدافع حرم به واسطه اینکه در قالب یک تبعه افغان به سوریه اعزام شده بود دارای وجه تمایز است و البته صحبتهای سردار دلها در خصوص او که میگوید: من عاشق مصطفی بودم.
تصمیم میگیرم راهی خانه پدری چنین پسری شوم تا داستان خیلی چیزها را از زبان آنها روایت کنم. داستان «سیدابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار لشکر فاطمیون. در راه مدام، جملات مستند روایت نصر را مرور میکنم که درست گفته اند، اگر سید شهیدان اهل قلم حالا و در زمان مبارزان یاران آخر الزمان بود باید به جای روایت فتح از روایت نصر مینوشت. روایت ناصران دین حسین علیه السلام روایت زندگی امثال مصطفی قهرمان داستان ما.
قرار ملاقات را تلفنی با پدر شهید میگذارم. ساعت ۱۴ مقابل درب خانه ایم. از قبل مطلع شدم که فاطمه دختر ۹ ساله آقا مصطفی هم امروز آنجاست وارد که میشوم سادگی خانه آن قدر چشم نواز است که آرام میگیری عکس آقا مصطفی روی اوپن آشپزخانه جاخوش کرده است در واقع هر جای خانه که بنشینی عکس را میبینی.
تصمیم میگیرم کودکی را با مادر شروع کنم. مقابلم مینشیند به او میگویم کودکی شهید صدرزاده، چگونه بود بالاخره گاهی اوقات به خاطر شرایط جنگ حاج آقا نبود و قطعا سختی هایی را متحمل شده اید میخواهم تا برایم از آن روزها بگوید.
مادر میگوید مصطفی فرزند سوم و پسر دوم خانواده است. مصطفی از همان ابتدا خیلی پسر شلوغ و شیطانی بود در سن دو سالگی شیطنت هایش کاملا این را نشان میداد جوری بود که باید چهار دانگ حواسم را به او جمع میکردم چرا که به یک چشم بر هم زدن کار دست خودش میداد. مانی که مصطفی به دنیا آمد سال ۶۵ زمان جنگ بود پدر او جبهه بود و ما اهواز ساکن بودیم بعضی اوقات دو هفته دو هفته پدر بچهها را نمیدیدم و مسئولیت آنها تماما بر دوش من بود.
خاطرم هست مصطفی سه سال داشت و آن روز طبق روال هر سال در خانه مادرم برای ظهر تاسوعا روضه انداخته بودند در مجلس روضه نشسته بودیم که یک دفعه خانمی در را باز کرد و هراسان گفت: موتوری زد بچه تان را کشت. من میدانستم که این بچه، بچه خودم است، چون مصطفی خیلی شیطنت داشت.
ادامه دارد…..
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور