مکتب سلیمانی (۱۴)
بسم الله الرحمن الرحیم
سپهبد شهید قاسم سلیمانی
مثل یک صبح قشنگ دویدی توی زندگی من، مثل آفتاب، مثل سایه،مهربان و بی ادعا. شروع زندگی مشترک مان با بوی جنگ در هم آمیخت.
از جبهه می آمدی از دل دشمن، از شب های پرحادثه، انفجارهای پی درپی، از پشت خاکریزها، هنوز بوی باروت می دادی. گرد و خاک لباس ها وموهایت پاک نشده بود. با تو حرف می زدم، تصویر شهید شدن همسنگری های مهربانت را توی خانه چشم هایت می دیدم. می گفتیقطعه ای ازبهشت است. "چقدر چشم های نمناکت را دوست داشتم". روزی که از جبهه برگشتی، برای من بهترین روز دنیا بود و روزهایی که کنارم بودی، بهترین روزهای زندگی ام، خوشحال بودم، از عمق وجود، می آمدی. حجم خیال و رفتارم پر از تو بود، کنارم بودی، دلم برایتمیسوخت، دلتنگ تو، دلتنگ دغدغه های پاهایت تاول زده و دست های پینه بسته ات...
می گفتم: این چند روز را استراحت کن. می خندیدی و می گفتی خیلی زرنگی؛ می خواهی بعد از من بگویی "قاسم" شوهرخوبی نبود. ظرف می شستی، جارو می زدی، می خریدی و می آوردی... وقتی می دیدم با چه دقتی سبزی ها را پاک می کنی، می خندیدم. می گفتم:راستش را بگو قاسم، توی جبهه مسئول آشپزخانه ای یا فرمانده !؟
خودت چیزی نمی گفتی اما دوستانت برایم می گفتند که چه فرمانده لایقی هستی. هرچه به پایان روزهای مرخصی ات نزدیک تر می شدیم، ناراحتی من بیشتر می شد. کمتر حرف می زدم. توی فکر می رفتم، بغض می کردم و دلم می شد شهر آشوب فکرهای جورواجور...برایملطیفه های جنگی تعریف می کردی، مرا می خنداندی. اما من بغض می کردم و به نقطه نامعلوم خیره می شدم. خاطرات روزهایی که پیشم بودی، جلوی چشم هایم به حرکت درمی آمد. آن موقع چه قدر احساس خوشبختی می کردم. اما حالا که داری می روی، تنهاتر از من توی دنیای به این بزرگی کسی وجود ندارد. می گفتی عروس خانم، راست راستی راضی به رفتنم نیستی، مگر خودت همیشه نمی گویی افتخارم این است که همسر یک رزمنده ام. و خوب می دانستم هایم از این است که بلایی سرت بیاید
می گفتم: اگر بدانم مواظب خودت هستی، دلم آرام می گیرد. آن وقت اگر این جنگ چهل سال هم طول بکشد، طاقت دوری ات را دارم...
چادر سفید عروسی ام سرم بود. نگاهت می کردم و با بال های چادر،اشک هایم را پاک می کردم. نمی توانستم. جلوی اشک هایم را بگیرم.وقتی به پیچ کوچه رسیدی، ایستادی، خداحافظی کردی. دست هایت را روی چشم هایت کشیدی و خندیدی. فهمیدم که می گویی اشکهایم را پاک کنم ... در را که بستم، غم بزرگی بروی سرم و بعد توی حیاط خانه چرخید.
با رفتنت گویا پرنده ی خوشبختی خانه ی کوچکمان هم توی قفس پرید. دیگر صدای زندگی از هیچ روزنه ای به گوش نمی رسید... تو رفتی تا مهربانی هایت را با رزمند ههای جبهه ها تقسیم کنی. روزی که رفتی، باورم نمیشد؛ که روی دست های مردمی که دوستشان داشتی،برگردی... آن روز سرد زمستان که خا کها را روی تن پاره پاره ات میریختند، ساکت و بهت زده گوشه ای ایستادم و به تابوت بی صدایت نگاه کردم. به شیشه های گلابی که روی سر و صورتمان خالی میشد و به تاج گلهای خوشبویی که با نوارهای مشکی به صف برای بدرقه اتایستاده بودند. تمام مدت کنارم بودی. گرمای وجودت را حس میکردم. ایستاده بودی و با حس غریبی نگاهم میکردی. چشمهایت مثل همیشه نمناک بود آخرین خا کها که روی مزارت ریخته شد، آدم هایی که برای خداحافظی با آسمان وجودت آمده بودند، به طرفم سرازیر شدند.زنها خودشان را توی بغلم میانداختند، همدردی میکردند.تسلیت میگفتند وشهادتت راتبریک میگفتند. مردهای سیاه پوش سر به زیر جلو میآمدند... سر سلامتی میدادند، خداحافظی میکردند و سوار ماشینها واتوبوسها می شدند و میرفتند. عاقبت من ماندم و تو و آسمان پاکبالای سرمان که حالا اینقدر پا یین آمده بود تا صدایمان را بشنود. دیگر وقتش بود تا گریه کنم. رو به رویم ایستاده بودی،ابروهایت را بالا انداختی، لبت را گزیدی وبع سرت را پا یین انداختی...آهسته گفتم: قاسم جان، گریه هم نکنم؟ چشمهایت را بستی و سرت را تکان دادی.باریدم ولی تمام نشده، بقیه اش را قورت دادم. نشستی. سرت همچنان پا یین بود،خیلی پا یین. انگشتر عقیق دستت بود... همان انگشتری که با دست قطع شده ات برایم آورده بودند... انگشتر را که به چشم های نمناکم مالیدم ، یاد حلقه ی عروسیمان افتادم... چقدر اذیتمکردی. تمام زرگر یهای شهر را زیر پا گذاشتیم؛ آخر هم گفتی: اصاً حلقه برای چی؟
میخواهم غلام حلقه به گوش شما باشم! و زدی زیر خنده... میدانستم میخواهی کاری کنی که حلقه ی طلا نخری. آخرش هم به اصرار من یه انگشتر عقیق را از نقره فروشی برداشتی. با همان دستت روی خا کها نوشتی: "یا حسین شهید