جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

هدیه های شعبانیه (10)

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۱۵ ق.ظ

🍃🌸🍃🌸🍃🌸✍استادحاج داو  احمدپور

 بسم الله الرحمن الرحیم من سومین فرزند خانواده هستم. دست چپ من از آرنج به پائین، ناقص است. روزی که به دنیا آمدم، پزشک با ملایمت، این موضوع را به مادرم گفت و توصیه کرد: «با او رفتاری متفاوت با بقیه نداشته باش. از او بیشتر انتظار داشته باش.»و مادر همین کار را کرد. ما ۵ خواهر بودیم و مادر ناچار بود برای تأمین معاش خانواده کار کند. یک روز وقتی حدود ۷ سال سن داشتم، گریه کنان از آشپزخانه بیرون آمدم وگفتم: «مامان! من نمی تونم سیب زمینی ها رو پوست بکنم، چون فقط یک دست دارم.» مادرم بی آن که سرش را از روی خیاطی اش بلند کند، گفت: «برو توی آشپزخونه و اون سیب زمینی ها رو پوست بکن و دیگه هم هیچ وقت دستت رو بهانه نکن. البته من می توانستم سیب زمینی ها را پوست بکنم. آنها را با دست ناقصم نگه می داشتم و با دست سالمم، پوستشان را می کندم. همیشه بالاخره راه چاره ای پیدا می شد و مادر این را خوب می دانست. او دائم می گفت: «اگه سعی کنی از عهده هر کاری برمی آی کلاس دوم بودم، معلم ورزش، بچه ها را در زمین بازی به صف کرد و دستور داد با تاب خوردن روی میله های وسط نرده های خرک، مسابقه بدهیم. وقتی نوبت من شد، سرم را به علامت نفی تکان دادم. بچه ها پشت سرم خندیدند و من گریه کنان به خانه برگشتم. آن شب درباره آن موضوع با مادرم حرف زدم. او مرا در آغوش گرفت و من در نگاهش، حالت «یه راهی براش پیدا می کنیم» را دیدم. بعدازظهر، موقعی که مادر از سر کار برگشت، مرا به مدرسه برد و در زمین بازی خالی، با دقت به میله های خرک نگاه کرد و گفت: «خب! حالادست راستت رو بکش بالا.» وقتی تقلاکردم خودم را با دست راستم بالابکشم، او کنارم ایستاده بود. سرانجام توانستم با آرنج دیگرم، میله را مثل قلاب بگیرم. هر روز تمرین می کردم و به هر میله ای که می رسیدم، مادرم تشویقم می کرد. هرگز روزی را که بچه ها برای بار دوم جلوی نرده های خرک صف بستند از خاطر نخواهم برد. وقتی میله ها را یکی پس از دیگری رد می کردم، به بچه هایی که مسخره ام کرده بودند، نگاه می کردم که با دهان باز ایستاده بودند و مرا تماشا می کردند. این، راه برخورد با همه مسائل بود. مادر به جای این که کاری برایم انجام بدهد یا عذرم را بپذیرد، اصرار می کرد خودم راهی برای مشکلاتم پیدا کنم. گاهی از او دلخور می شدم و فکر می کردم چرا مادر نمی دونه ناقص بودن یعنی چه، براش مهم نیست که این کار چقدر سخته مادر تربیت را عزیز تر از من میدانست مادر همیشه پیش من نیست تربیت لحظه ای از من دور نیست بچه که بودم دائماً از خودم می پرسیدم که چرا باید این قدر تلاش کنم، ولی حالامی دانم این سختی ها هستند که ما را می سازند

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۶
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی