پدرموشکی ایران (۱۸)
بسم الله الرحمن الرحیم
دانشگاه
بعد از جنگ فرصتی پیش آمد تا حاج آقا درسش را ادامه دهد، چون در دانشگاه قبول شده بود. با خود قرار گذاشته بود که حتما درسش را بخواند، با وجود این که ما دو تا بچه کوچک داشتیم، فکر می کنم آن موقع سه و چهار ساله بودند. همیشه قبل از این که آقای مقدم بخواهد امتحان بدهد، فقط یکی دو ساعت برای درس خواندن به خانه می آمد. تازه همین یکی دو ساعت را هم این دو تا بچه مدام می رفتند پشت در و «بابا، بابا» می گفتند! به سرعت درسش را می خواند و می رفت امتحان می داد و بهترین نمره را هم می گرفت. خودش لازم می دانست که حتما درسش را ادامه دهد، برای همین به سرعت درسش را خواند تا لیسانس متالورژی گرفت. بعد مسئولیت های جدیدی برایش پیش آمد.
سفر به سوریه
سال 1363 یک مسافرت سه ماهه به سوریه داشت، برای یادگیری آموزش های موشکی که آن هم شرایطش خیلی سخت بود. از نامه هایی که همسرم می نوشتند، مشخص بود شرایط خیلی سختی را می گذرانند و چون سفر، سه ماه و خرده ای طول می کشید و من ایشان را ندیده بودم، محمد آقا برادرشان احساس کردند که بهتر است حالا که انتهای سفرشان نزدیک است، مرا هم به سوریه بفرستند. خلاصه شرایط سفر فراهم شد و مرا به اتفاق حاجیه خانم در سال 1363 به سوریه فرستادند.
سفر سختی بود. این، در نوشته های حاج آقا هم مشخص بود. گاهی از روی عکس هایی که می دادند کاملاً محسوس بود. بعدها هم که من از خود ایشان شنیدم، دریافتم یکی از سخت ترین مراحل زندگی شان بوده و لی چون نظام واقعاً به یک چنین تخصصی احتیاج داشت، این چند نفر تمام توان شان را گذاشته بودند تا به نتیجه مطلوب برسند. به حدی توانشان را گذاشته بودند که افسر سوری تعجب کرده بود.
گویا این کار در مدت شش تا هفت ماه باید انجام می شد، ولی اینها کمتر از سه ماه تمامش کرده بودند، آنجا خیلی از دروس عمومی را نخوانده بودند ولی دروس تخصصی را گذرانده بودند. حتی جایی که برای این ها انتخاب کرده بودند، جای خیلی پرت و سردی بود و در همان پادگان هم بدترین اتاق ها دستشان بود، کنار جایی که زباله ها را می گذاشتند. ایشان گاهی یک گوشه هایی از این سفر را تعریف می کرد که معلوم بود خیلی بهشان سخت گذشته بود. به هر صورت با موفقیت، این دوره را گذراندند و خدا را شکر؛ نتایج پرباری هم داشت