پدرموشکی ایران ( ۶۵)
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز صبح از لحظات اول مثل اینکه به من الهام شده بود که حسن می آید برای همین از همان صبح بعد از خوردن صبحانه به تمیز کردن اتاقم پرداختم حاج خانوم بار سفر را داشت آماده می کرد چرا که قرار بود فردا شب ساعت ۱۱ شب پرواز به سمت شیراز و از آنجا به سمت مکه برود از اینکه بار دیگر شاهد آمدن حسن هستم لحظه شماری می کنم حتم دارم که امروز می آید اما اگر نمی آمد خوب اگر نیآمد فردا می آید حدود ساعت ۱۱:۳۰ ظهر که هنوز اتاقم تمام نشده بود به همراه فخری خانوم و دیگران به نماز جمعه رفتیم برگشتن خودم برگشتم دوست داشتم وقتی در را باز می کنم حسن را ببینم اما هنوز نیامده بود بعد از کمی استراحت کارم را ادامه دادم عصری فریده خانم و بچهها به منزل ما آمدند حاج خانوم وصیت ها و سفارش های خودش را میکرد هر کسی به کاری مشغول بود بچه ها سر و صدا می کردند و شلوغ می کردند فریده خانوم به وصیت های حاج خانوم گوش میداد و مادر در گوشهای نشسته و گاهی اوقات چیزی میگوید اما من همش به فکر آمدن محبوبم و عزیزم بودم به مسجد رفتم همش میگفتم اگر برم خانه حسن آمده تو مسجد یک دختری خوشحال به دوستش می گفت بالاخره فلانی آمد دیدی گفتم به بغل دستیم گفتم خوش به حالش مسافر شون از سفر آمد خدا کنه مسافر ما هم از سفر بیاید این دعا را با تمام درونم فریاد کشیدم روز در حال تمام شدن بود و من هنوز منتظر بودم باران تندی باریدن گرفت دوست داشتم در این فضا بیرون میرفتم و قدم میزدم برای همین بیرون رفتم و نشستم روی پله ها هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای ماشینی از پشت در مرا به خود آورد پیش خود گفت نه این دیگه حسن نیست اصلاً امشب نمی آید با عجله رفتم در را باز کردم اما اصلاً باور نمی کردم چرا که خود حسن بود از دیدن من بسیار خوشحال شد فکر کرد تنهایم من بهترین لحظات را لحظاتی میدانم که با تو باشم و تو را ببینم وقتی بعد از چندین روز صورت زیبا و پر وقارت و تقوایت را میبینم قلبم آرامش می یابد و نمیدانم چه بگویم فقط این را میدانم که تو را دوست دارم برای رضای خدا