پدر موشکی ایران تهرانی مقدم (85)
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از جنگ به اسم کمک خلبان با دکتر ولایتی و هیئت دیپلماتیک ایران راهی عراق شد، وقتی برگشت میخندید و میگفت: «رفته بودم کاخ هایی را که زدم ببینم که چه شده است.»
فوق دیپلمش را در رشته صنایع گرایش برش قطعات صنعتی از مدرسه عالی تکنیکیوم نفیسی گرفته بود. عمویش اصرار داشت او هم همراه پسرهایش برای ادامه تحصیل راهی کانادا شود برایش پذیرش هم گرفته بود فقط مانده بود بلیت هواپیما و مهمانی خداحافظی، اما حسن دلش به ماندن بود. میخواست برای انقلاب کار کند.
***
برای ادامه فعالیتها در عرصه موشکی نیاز به دستگیری فرماندهان دیگر نداشت. حالا همه حسن مقدم موشکی سپاه را میشناختند. اعتماد فرماندهی سپاه و فرمانده کل قوا کافی بود تا او بتواند طرحهایش را به مرحله تولید و پیشرفت برساند.
حاج حسن طرفدار گروههای کاری سبک و چابک بود. برای همین سازمان جهاد خودکفایی جای کوچکی بود با آدمهای کم، بزرگترین و پیچیدهترین دستگاهها را توی پادگان کوچکی با تعداد کمی محقق و پاسدار میتوانست بسازد. برون سپاریاش حرف نداشت. تمامی قطعات و اجزای مورد نیاز را جدا جدا به کارگاهها و کارخانههای سطح کشور سفارش میداد.
آن وقت همه را جمع میکرد و با افراد محدودش سرهم میکردند. هم صنعت کشور رونق میگرفت و هم انرژی خودشان صرف ساختن قطعات و انبارکردن ماشینآلات و مدیریت نیروی انسانی نمیشد.
اما اگر نیازشان طوری بود که در سراسر کشور کسی قادر به ساختن آن نمیشد آن وقت بچهها را صدا میزد و وقت میداد که رویش کار کنند. لحظهای که محصولشان بعد از چندبار کار نکردن جواب میداد و تستشان موفق میشد لحظه عجیبی بود. از خوشحالی همدیگر را بغل میکردند تکبیر میگفتند گریه میکردند روی سر و کول حاجی میپریدند و دست آخر میایستادند به نماز.
وقتی تحریمها و محدودیتها برای ساخت موشکهای دوربرد زیاد شد حاج حسن هم بیکار ننشت، حسابی تلاش کرد تا ارتباطش با فناوری و دانش روز دنیا قطع نشود. برای همین در پژوهشکده فضایی و سازمان جهاد خودکفایی سپاه شروع به ساخت حامل ماهوارههای کلاس سوخت جامد کرد. این همان راه روشن بود که فرمانده کل قوا ترسیم کرده بودند.
***
روز عجیبی بود چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش تن تهران را به لرزه آورد. از نماز جماعت ظهر و عصر برمیگشت. نرفته بود سمت ناهارخوری که برود به بچههایش سر بزند. همیشه همینطور بود. تا بچههایش غذا نخورده بودند چیزی از گلویش پایین نمیرفت. روز حساسی بود. بچههای حسن آقا دل توی دلشان نبود از آن روزهایی بود که وقتی در اوج پیگیری و هماهنگیهای نهایی از کنار هم رد میشدند صدای تپش قلب همدیگر را میشنیدند. ولی به روی خودشان نمیآوردند.
از آن روزهایی که حسن آقا به مادرش زنگ میزد که برایشان دعای اساسی کند. از آن روزهایی که برای رسیدنش ماهها شب و روز زحمت میکشیدند و خون دل میخوردند. ناهماهنگیها را تحمل میکردند و کمبود امکانات را از رو میبردند. خلاصه اینکه آن روز از آن روزهای پراضطراب تست بود. تست با موفقیت انجام شد اما روز آبستن حادثه بزرگتری بود.
حسن آقا از نماز جماعت ظهر و عصر برمیگشت بچههایش همهجا پخش بودند بعضی دور و بر دستگاه بودند و بعضی هنوز از نماز فارغ نشده بودند و بعضی هم ناهارخوری بودند. پادگان مدرس در تب و تاب بود و آرزوها در سر حسن آقا پیچ و تاب میخوردند. چند روز قبل حسن آقا تمام اطلاعات مربوط به این کار و مراحل بعدش را نوشته و تحویل شخص امینی داده بود.
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور