جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

پرواز بغداد بهشت فصل سوم حاج قاسم به روایت فرماندهان وهمرزمان آن ۲۳ نفر

 دانشکده فنی کرمان آن‌روزها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود از همه شهرستان های استان کرمان بسیجی ها آماده نبرد در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی جمع شده بودند روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت دستور داده بود همه نیروها در زمین فوتبال جمع شوند در دسته های ۵۰ نفری روی زمین چمن نشستیم قاسم میان نیروها قدم می زد و یک به یک آنها را برانداز می کرد پشت سرش میثم افغانی راه می رفت میثم قدی بلند و سینه‌ای گشاده داشت اگر یک قدم از قاسم جلو می‌افتاد همه فکر می‌کردند فرمانده اصلی اوست بس که رشید و بالا بلند بود حاج‌قاسم میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما می آمدند دلم لرزید آمده بود نیروها را غر بال کند کوچکترها از غربال او فرو می افتادند نیروهایی را که سن و سالی نداشتن از طرف بیرون می کشید و می گفت شما تشریف ببرید پادگان انشالله اعزام‌های بعدی از شما استفاده میشه فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک تر می شد وبرشدت اضطرابم افزوده می‌شد زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را در دلم بگذارد در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم این کیست که به جای من تصمیم می‌گیرد که بجنگم یا نجنگم اصلا اگر من مال جنگ نیستم پس چرا روز اول گذاشتند به پادگان قدس بروم و آنجا یک ماه آموزش نظامی ببینم اگر بنا نبود اعزام بشوم پس یونس زنگی آبادی مسئول آموزش نظامی به چه حقی ساعت ۳ بامداد سوت می‌زد و مجبورمان می‌کردند ظرف ۴ دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ زده پادگان قدس حاضر باشیم اگر من بچه ام و به درد جبهه نم خورم پس چرا آقای شیخ بهایی آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح‌ها را یادمان داده است چرا آقای محرابی ساعت ۱ بعد از ظهر در بیابان‌های کنار میدان تیر آن طرف کوههای صاحب الزمان ما را مجبور می‌کرد یک پوکه گمشده را در میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم دلم میخواد حاج قاسم میفهمید من فقط کمی قدم کوتاه است وگرنه ۱۶ سال کم سنی نیست دلم میخواست جرائت بایستم داشتم بایستم جلویش و بگویم آقای محترم شما اصلاً میدونید من دوماه جبهه دارم میدونید من به فاصله صدا رسی از عراقی ها نگهبانی داده ام و حتی بغل دستی ام توی جبهه ترکش خورده؟ اما جرائت نداشتم حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم اصلاً قیافه اش مهربان بود برخلاف همه فرماندهان نظامی او باتو‌اضع نگاه می کرد و با مهربانی و تحکم در عین حال به اعتراض اخراجی‌ها توجهی نمی‌کرد حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگاربا خودم فکر می‌کردم کاش ریش داشتم به کنار دستی که هم ریش داشت و هم سبیل غبطه میخوردم لعنت بر نوجوانی که یقه مرا در آن هیری ویری گرفته بود هیچ مویی روی صورت من نبود از خط سبزی هم که در پشت لب هایم گل انداخته بود در آن بگیر و ببند کاری ساخته نبود باید صورت لعنتی مرا به سمت دیگر می چرخاندم حاج قاسم نبیند اش اما قدم چه یک سر و گردن از دیگران کوتاه تربودم درست مثل دندانه شکسته شانه ای میان صفی از دندان های سالم باید برای آن دندان‌شکسته فکری میکردم سخت اما روی زانوهایم کمی بندشدم نه آنقدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده ام و آنقدر که ببیند نشسته ام حالتی میان نشسته و ایستاده بود نیم خیز از کوله پشتی آن هم برای رسیدن به مطلوب که فریب حاج قاسم بود کمک گرفتم باید آن را هم سمتی می‌گذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمت مخالف می چرخاندم کلاه آهنی هم بی‌تأثیر نبود کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم با اجرای این نقشه هم مشکل قدم مشکل بی ریشی ام حل شد مانده بودم دقت حاج قاسم که دقت نکرد رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند لیستی که به افراد اجازه می داد در ایستگاه راه‌آهن پا روی پله‌های قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند چند وقتی (در عملیات الی بیت المقدس) به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم و ما را به بازداشتگاه اسرا بردن در آنجا با فرد ایرانی به نام «صالح» آشنا شدم که به ظاهر در خدمت نیروهای عراقی بود ولی در باطن به نیروهای ایرانی کمک می‌کرد . خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد اسرا یکی یکی از زندان خارج می‌شدند سوال های ای بازجو همان سال های بصره بود علاوه یک سوال مهم و حیاتی ارتشی یا بسیجی یا پاسدار؟ راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرای آمد که پاسدار بودند همه شدن ارتشی یا بسیجی نوبت بازجویی من رسید برخلاف دیگران که در همان محوطه زندان بازجویی می شدن گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد نمی‌دانستم مرا به کجا میبرند و چه نقشه ای برایم دارند همه چیز و همه جا مخوف ووهمناک بود به یکی از اتاق های انتهای راهرو منتقل شدم سربازی وسط اتاق افتاده بود مردی کوتاه قد که بعدها فهمیدم اسمش فواد است. روی لبه تخت نشسته بود و داشت با دکمه های ضبط صوت کتابی جلد چرمی اش ور میرفت میکروفون ضبط صوت را وصل کرد و بعد برای اولین بار جدی به من نگاه کرد و پرسید اسمت چیه احمد اهل کدوم استانی کرمان آقای احمد شما چند سالته هفده سال از روی تخت خم شد به سمت من سر هایمان به هم نزدیک شد بوی تند ادکلنش پیچید توی بینیم ببین من کار ندارم واقعاً چند سالته من می خواهم صداتو ضبط کنم این تو« اشاره کرد به ضبط صوت کتابی اش و ادامه داد وقتی ازت میپرسن چند سالته میگی ۱۳ سال وقتی ازت میپرسم چرا اومدی جبهه میگی به زور فرستادنم فهمیدی خلاص !؟ دلم هری ریخت پایین ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی وقتی که داشت کوچکترها را ازصف بیرون می کشید پیچید توی گوشم عراقیا بابچه های کم سن و سال رو وقتی اسیر میشن مجبور می‌کنند بگن ما ها رو به زورفرستادن جبهه دلم را قرص کردم وازخداوند و حضرت زهرا سلام الله علیها کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فواد گفتم ولی من ۱۷ سالمه کسی هم من رو به زور نفرستاده جبهه فواد گر گرفت انگار بلند شد ایستاد اما لحن دلسوزانه ای در پیش گرفت گفت این حرفهارو خمینی تو کلت کرده یا خامنه ای یا رفسنجانی ؟ببین بچه دوست ندارم تو کتک بخوری من خودم ایرانی ام اگه به حرفم گوش ندی آن اسماعیل اشاره کرد به گروهبان گنده عراقی رحم نداره هی میزنه لهت میکنه کابل قطوری توی دست اسماعیل بود و داشت ما را نگاه می کرد وقتی فهمیدم فواد ایرانی است نفر تم از او پیشتر شد گفتم آقا چرا باید دروغ بگم ؟فواد گفت برای اینکه من بهت میگم میگم بگو ۱۳ سالمه مثل بچه آدم بگو ۱۳ سالمه میگم بگو به زور آوردن جبهه مثل بچه آدم بگو به زور آوردنم جبهه خلاص !ترجیح دادم سکوت کنم فواد سکوتم را نشانه رضایت تلقی کردو امیدوارشد میکروفون را برداشت گفتم من نمیگم ۱۳ سالمه ۱۷ سالمه فواد دستش را گرفت زیر چانه ام و سرم را بالا آورد بعد برگشت به سمت اسماعیل اشاره کرد و ناگهان ضربه محکمی میان شانه هایم نشست و پشت بند آن بارانی از کابل روی بدن و سر و صورتم فرود آمد پس از شکنجه شدن توسط این دو نفر در نهایت قبول کردم که به جای ۱۷ ساله بگویم ۱۵سال دارم آن دو نفر هم که دیدن با وجود این همه شکنجه باز کاری نمی‌شود کرد قبول کردند و سرانجام فواد دکمه ضبط را فشار داد و پس از مقدمه کوتاه از من پرسید بچه جان خودتون رو معرفی کنید و بگید چند سالتونه خودم را معرفی کردم و گفتم پانزده ساله ام فواد پرسید چطور شد که شما به جبهه اومدید انتظار داشت بگویم من را به زور به جبهه آوردند اما گفتم که جبهه به نیروی نیاز داشت اعلام کردند هر کی میتونه بیاد من هم اومدم. فوادجواب هیچ یکاز سوالهایش را آنطور که میخواست نگرفته بود از طرفی حوصله نداشت بازی را از اول شروع کند ناگزیر ضبط صوت را خاموش کرد چند فحش دیگر ندارم کردواز اسماعیل خواست مرا به زندان برگرداند.

احمد یوسف زاده آن ۲۳ نفر نفر تهران سوره مهر ۱۳۹۶

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۰۲
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی