پیامت رابه همه ایرانیان میرسانم خم شدم دستش راببوسم نگذاشت
الهه منسوجی: 🔰گفت: به خاطر آنکه قاب عکس صدام را شکسته بودم، مرا به گودالی که هشتاد پله از زمین فاصله داشت، بردند آنجا شبیه یک مرغدانی بود وقتی مرا در سلولم حبس کردند، از بس کوچک بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یک میز تحریر(یک متر در دو متر) بود شب فرا رسید و کلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق که بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود...با پا محکم به در سلول کوبیدم... نگهبان که فارسی بلد بود، گفت:چیه؟... چرا داد میزنی؟... گفتم: یا مرا بکشید یا از اینجابیرون بیاوریدکه کلیهام درد میکند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم... او در سلول را باز کرد و چندمتر جلوتر در یک محوطه بازتر مرا کشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم... در آنجا متوجه یک پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی که سکوت کرده بود، به چشمانم زل زدو بیمقدمه پرسیدایرانی هستی؟... جوابش را ندادم. دوباره تکرار کرد. گفتم: آره، چه کار داری؟ پرسید: مرا میشناسی؟ گفتم: نه از کجا بشناسم؟ گفت: اگرایرانی باشی، حتما مرا میشناسی... گفتم: اتفاقا ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم. پرسید: وزیر نفت ایران کیست؟ گفتم: نمیدانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیدهای؟ گفتم: آری، شنیدهام. پرسید:کجاست؟... گفتم: احتمالاً شهید شده سری تکان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و کاش شهید میشد گفت من تندگویان هستم و یازده سال است که ازاین سیاه چال به اون سیاه چال در رفت و آمد هستم وفعلا در این سیاه چال، که 4طبقه زیر زمین در پادگان هوا نیروزعراق به نام الرشید است محبوس هستم دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش میکردم. نگاه به بدنی که از بس با "اتوی داغ به آن کشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود"گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو... گفت: پیـام من مرزداری از وطن است... صبوری من است... نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد... نگذارید دشمن به خاک ما تعرض کند... استقامت، تنها راه نجات ملت ماست... بگذارید کشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد...گفتم: به خدا قسم... پیامت رابه همه ایرانیان میرسانم خم شدم دستش را ببوسم که نگذاشت... 🔺کتاب خاطرات دردناک ناصر کاوه 📚منبع : راوی: عیسی عبدی، کتاب ساعت به وقت بغداد، ج1، ص89