چشمانمان رازیبا کنیم بادیدن زیبایی ها(۱)و
بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن:
بہ روایت غاده جابر
چشمانمان را زیبا کنیم با دیدنزیبایی ها (1)
سال ها از روزی که سرانجام چمران دراین زمین آرام گرفت میگذرد و این
بارغادهداستانی از تاریخ این سرزمینروایت می کند،داستان “مرد صالحی که یک روز در این سرزمین به خلوص قدم زددختر قلم را میان انگشتانش جابهجا کرد وبالاخره روی کاغذی که تمام
شب مثل میت به او خیره مانده بودنوشت“از جنگ بدممیآید” با همه غمی که در دلش بودخنده اش گرفت ، آخر مگر کسی همهستکه از جنگ خوشش بیاید ؟چه می دانست ! حتماً نه .خبرنگاری کرده بود ، شاعری هم ، حتی کتاب داشت .
اما چندان دنیا گردی نکرده بود . “لاگوس” را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ،چون به آنجا مسافرت می رفت .بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند، هر طور که دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدرلبنانی بود
که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیزاست که برای زیتون و نخل .هر چننمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند.حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد
که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جن داخلی ، از مصیبت .خانه ما در صور
زیبا بود ، دو طبقه با حیاط ویک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد .
شب ها در این بالکنمی نشستم ، گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از
اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان .این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها
دیده بود .من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی
دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگجوی خشنی بود که شریک این
جنگ است.جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات