چشمانمان رازیبا کنیم بادیدن زیبایی ها(۹)
بسم الله الرحمن الرحیم
بہ روایت غاده جابر
تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم . امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست .ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم .فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد .من می خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید .ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم
شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه .در این مدت سید غروی هر جا من را می دید می گفت: چرا نرفته اید ؟آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود.فکر میکردم نمی توانم بروم او را ببینم.
طرف دیگرپدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود. و من خیلی ناراحت بودم .سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من دادگفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم ،اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می نوشتم ، چشمم رفت روی این تقویم .دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند ، اما اسم و امضایی پای آنها نبود .
یکی از نقاشیها زمینه ای کاملاًسیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود . زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ،ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود .کسیکه بدنبال نور است ، کسی مثل من .آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم . انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود .اما نمی دانستم چه کسی این را کشیده