چشمانمان را زیبا کنیم(60)
بسم الله الرحمن الرحیم
روز عید فطر بود و طبق رسوم ما، همه اقوام و فامیل در خانه پدر مهمان بودند. من نیز از مصطفی خواستم که با هم به این مهمانی برویم، ولی مصطفی گفت: شما بروید، من نمی توانم بیایم. من تنها به مهمانی رفتم. شب هنگام که مطابق عادت خودمان، مسائل و مشکلات را با مصطفی در میان می گذاشتم، از او پرسیدم که چرا امروز به مهمانی نیامدید؟
مصطفی پاسخ داد:
«امروز روز عید بود و بیشتر بچه های مدرسه نیز برای دیدار اقوام و خویشان خود از مدرسه بیرون می روند، ولی حدود سی نفر از بچه های یتیم هستند که هیچ فامیلی ندارند و به ناچار در مدرسه باقی می مانند. وقتی بچه هایی که برای تفریح و دیدار اقوام خود رفته بودند برمی گردند برای بچه های باقی مانده در مدرسه از دیدار فامیل و بازی ها و سرگرمی های خود تعریف می کنند. برای اینکه این بچه های یتیم نزد آنها احساس خجالت و افسردگی نکنند، من امروز در مدرسه ماندم و برای آنها غذا درست کردم و با هم بازی کردیم و من با سرگرمی هایی آنها را شادمان کردم؛ تا هنگام برگشت آن بچه ها از بیرون، اینها هم بتوانند از بازی و سرگرمی و تفریح شان در روز عید تعریف کنند.»
*من چگونه آن غذا را بخورم؟
یادم هست در اولین ماه رمضان پس از ازدواج مان، مادرم غذایی را که در خانه پخته بود برایم فرستاد. وقتی که مصطفی آمد آن غذا را نخورد و طبق معمول به خوردن نان و پنیری اکتفا کرد. شب هنگام که وقت گفت وگو و مصاحبه رسید، من علت آن غذا نخوردن را پرسیدم. مصطفی با لبخند و صمیمیت گفت:
«وقتی بچه های یتیم این مدرسه غذای ساده تری می خورند، من چگونه آن غذا را بخورم؟»
گفتم:
«ولی شما دیر آمدید و بچه ها هم غذایشان را خورده بودند و ما را در حال خوردن آن غذا نمی دیدند».
مصطفی گفت: «خدا می بیند!»
مصطفی به مادر گفته بود:
اگر می خواهید من غذای شما را بخورم، باید همه بچه های یتیم مدرسه نیز بتوانند از آن غذا بخورند.
مادرم گفت: من که نمی توانم برای چهارصد نفر غذا درست کنم تا شما هم بخورید.
مصطفی به مادرم پیشنهاد کرد که با امکانات موجود در مدرسه، همان غذا را برای همه بچه ها درست کند.
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور