جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

چشمانمان را زیبا کنیم (63) با الگوبودن چمران

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۱۴ ب.ظ

 

چشمانمان را زیبا کنیم با دیدن زیبایها(63)

بسم الله الرحمن الرحیم

دل‌کندن از پروانه سخت است

دکتر بارها از زن آمریکایی‌اش با من حرف زد. می‌گفت «زن خوبی بود. حیف که نتوانست تحمل کند.» آن‌قدر دوستش داشت که اسمش را گذاشته بود پروانه. با او از عشق و سوختن در راه خدا می‌گفت. گفتم «کی باعث شد با هم آشنا شوید؟» گفت «مادرش.» از آن زن‌هایی بوده که یتیم‌ها را دور خودش جمع می‌کرده. می‌گفت «فلج بود. روی ویلچر می‌نشست، منتها قدرت عجیبی داشت که می‌توانست روحش را از بدنش جدا کند برود شب‌ها به بچه‌ها سر بزند، بیاید به پرستار بگوید مثلاً برو فلان اتاق، پتو را روی فلانی بینداز و برگرد. یک گوی بلوری هم داشت که تویش نگاه می‌کردی از آینده آدم خبر می‌داد.» «خانم پروانه» را همین‌جا می‌بیند. می‌گفت «از نظر روحی خیلی به من نزدیک بود. پا به پام تا لبنان آمد که با دست خودش به بچه‌های لبنانی و فلسطینی کمک کند، با اینکه مادرش به هردومان هشدار داده بود.» توی گوی بلوری‌اش نگاه کرده گفته «بگذار آینده‌تان را ببینم، بعد بروید.» گفت «دیگر اینجا برنمی‌گردی. می‌بینمت که روی کوه‌ها از این صخره به آن صخره می‌پری. اسلحه‌ات را هم می‌بینم که داری می‌جنگی. یک چیز دیگر هم می‌بینم دیگر با دختر من زندگی نمی‌کنی.»

می‌گفت «با ماشین خودمان با بچه‌ها آمدیم یونان و از آنجا هم لبنان، خانم پروانه یک سال تمام با جان و دل آنجا می‌ماند و به بچه‌ها رسیدگی می‌کند. دکتر می‌گفت زخمی‌هایی را که می‌آوردند آنجا، می‌آمد نوازش‌شان می‌کرد، با آن‌ها حرف می‌زد، زخم‌شان را می‌بست، غذا دهان‌شان می‌گذاشت.» بمباران و شرایط بد زندگی در آنجا باعث می‌شود خیلی به آن‌ها سخت بگذرد، به‌خصوص به خانم پروانه و بچه‌ها. گفت دیگر نمی‌تواند اینجا این‌طوری زندگی کند. سخت است برایش. گفت «بیا برگردیم آمریکا.» گفتم «حالا دیگر من فقط چهار تا بچه ندارم، تمام این پانصد، ششصد نفر بچه‌های من هستند، نمی‌توانم ول‌شان کنم، بروم آمریکا. گفتم من نمی‌توانم بیایم پروانه. اگر می‌مانی، تو بمان با هم باشیم به این بچه‌ها کمک کنیم.»

گفت «نمی‌توانم.» می‌رود. بچه‌ها را هم می‌برد بلکه دکتر تحت فشار قرار بگیرد، بعد خودش بیاید. می‌دانست دکتر بچه‌هایش را خیلی دوست دارد، به‌خصوص دوساله‌اش را. سه روز بعد از رسیدن به آمریکا، خانم پروانه زنگ می‌زند به دکتر. می‌گوید «پاشو بیا، مصطفی. بی‌تو اینجا لطفی ندارد.» دکتر می‌گفت «گفتم فکرهایم را کردم پروانه. گفت خب. گفتم نمی‌توانم. گفت یعنی می‌خواهی بگویی. گفتم یعنی می‌خواهم بگویم آزادی، هرکاری که دلت می‌خواهد بکن. گفت یعنی به همین راحتی حرف از جدایی می‌زنی؟ گفتم سخت است خیلی، خودم می‌دانم، منتها مثل اینکه چاره‌ای نیست.»

خوشحالی امام دو روز بعد خدمت امام شرفیاب شدیم، در مدرسه علوی. ۶، ۷ نفری بودیم. شیخ مهدی بود و حسین حسینی و نبیه بری. آنجا بودم که دکتر مصطفی وارد شد. یک آقایی به امام معرفی‌اش کرد که «دکتر مصطفی چمران.» امام وقتی اسم دکتر را شنید، تبسم کرد و چهره‌اش باز شد. فهمیدم او را ندیده و فقط اسمش را شنیده و حالا که برای نخستین‌بار می‌بیندش، نمی‌تواند خوشحالی‌اش را نشان ندهد.

 

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۲/۰۱
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی