چشمانمان را زیبا کنیم(64)
بسم الله الرحمن الرحیم
قدم زدن با مخالفان
عدهای از ساواکیها و کارمندهای شهرداری منطقه ۱۳ و گروههای ملی و بقیه میآمدند جلوی نخستوزیری جمع میشدند و شعار میدادند که «مرگ بر چمران.» از دفتر نخستوزیری آمد پایین، رفت جلویشان، شروع کرد به راه رفتن. یکیشان آمد توی صورت خود دکتر گفت: مرگ بر چمران. رفتم بهش گفتم که «چیکار میکنی دکتر؟» رفت بینشان قدم زد. هیچکدامشان باور نمیکردند او بیاید بینشان خونسرد راه برود یا لبخند بزند. وحشت کرده بودند. حتی بعضیهایشان رها کردند و رفتند.
حتی برای دیدن معشوق
امام آن زمان قم بود. دولت موقت پنجشنبهها میرفت آنجا برای گزارش و صحبت و کسب تکلیف. تمام وزرا میرفتند. دکتر معمولاً نمیرفت. همیشه بهانه میتراشید. آن روز سه، چهار جلسهای میشد که نرفته بود. صبح هم یکی از منتفذین آمده بود، نیش زده بود و رفته بود. دکتر یادم آورد که «دیدی آمد چطوری به همهمان دهنکجی کرد و رفت؟ گفتم «چرا نمیروید حقایق را به امام بگویید؟» خیره شد توی چشمهایم. سکوتش جرأتم داد بگویم «الآن شما سه، چهار هفته است با هیات دولت نرفتهاید قم. هر دفعه هم یک بهانه آوردهاید.» گفت «نمیروم. به امام هم نمیگویم.» گفتم «ببخشید دکتر، ولی این تکبر نیست که نمیروید پیش امام؟» گفت نمیشود. نمیتوانم. گفتم «چرا؟» گفت «او امروز محور است. قدرتی است که بزرگترین قدرتهای عالم از او میترسند. این هم امروز معلوم نمیشود. آینده مشخص میکند او کی بوده و چیکار کرده. اینهایی که میبینی میروند پیشش کسانیاند که میخواهند در محور قدرت امام برای خودشان کسب قدرت کنند. من حاضر نیستم همراه این آدمها یک قدم بردارم. حتی اگر برای دیدن معشوقم باشد.» بعدها که راهش نمیدادند امام را ببیند، گفت «میبینی؟ باورت میشود؟ این همان امامی است که هر بقالی میتوانست ببیندش. حالا کاری کردهاند که چمران هم از صبح تا عصر پشت در اتاقش میماند و اجازه ملاقات ندارد.»
به اندازه یک عدس
دکتر میدانست من دهلاویه را مثل کف دستم میشناسم و بهترین کسی که میتواند برود جای ایرج فقط منم. اگر من نرفته بودم تهران دیگر نیازی نبود دکتر خودش مقدم را بردارد ببرد دهلاویه و منطقه را نشانش بدهد و توجیهاش کند. آمدم نخستوزیری که بلیت بگیرم و برگردم. زنگ زدند گفتند «دکتر زخمی شده.» تماس گرفتم اهواز، شنیدم آن چیزی را که حدسش را میزدم. گفتند «نمیخواهد بیایی. جنازه فردا با هواپیما میآید تهران» صبح رفتیم فرودگاه، جنازه را تحویل گرفتیم، گذاشتیم روی سقف ماشینمان، برداشتیم آوردیم. شب بردیمش مجلس، آقایان آمدند عزاداری کردند. مهندس چمران آمد گفت «دکتر را ببرید پارک شهر، پزشکی قانونی.» بردیمش توی اتاقی که کاشیکاری بود. چهار، پنج نفر بودیم. نزدیکترین دوستان دکتر رفتند دکتر مخصوص آوردند. آمد سرش را شکافت و یک ترکش به اندازه یک عدس از داخل سرش درآورد. باورتان میشود؟ به اندازه یک عدس.
*روایتهای این صفحه از کتاب «مرگ از من فرار میکند» نوشته فرهاد خضری منتشرشده توسط انتشارات روایت فتح انتخاب شده است.
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور