شهید دکترمصطفی چمران به روایت غاده(۳)
بسم رب الشهدا
فرصتها لطف خداست اگر از دست بدهی تهدید ها تعقیبت میکنند خدا به طریق مختلف دستگیری میکند من هم بهانه های مختلف میخواهم فرار کنم نهایت با لیاقتم همنشین میشوم
خلایق را هر چه لایق
شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا من را میدید میگفت: چرا نرفتهاید؟ آقای صدر مدام از من سراغ میگیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر میکردم نمیتوانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحتبودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی
نکردم، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم رفت روی این تقویم
دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همهشان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آنها نبود.
یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدرکوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسیکه بدنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمیدانستم چه کسی این را کشیده