✨﷽✨
💢همسرداری 《وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِنْ کَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسى اَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ یَجْعَلَ اللهُ فِیهِ خَیْراً کَثِیراً 》 (نساء 19) 🔹این آیه سفارش می کند 🔸با زنان باید خوش رفتارى کرد. ✍بر خلاف سنّت جاهلیّت، که گاهى زن نیز به ارث برده مىشد و جزو اموال به حساب می آمد در اسلام بین زن و مرد تفاوتی نیست و شخصیت مستقل دارد. مرد، سنگ زیرین آسیاى زندگى است و باید با خوشرفتارى، بر سختىها شکیبا باشد. حلّ مشکلات خانواده و داشتن حلم و حوصله،
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_هشتم 💠
من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت... ▫️▪️▫️ 💠 حالا بیش از سه ماه از آن شب می گذرد و #انتخابات دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب های #خرداد88 و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی #آبان98 ، نمی دانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاک شان، نقش نحس و نجس #خائنین را از دامن کشورم پاک کنند
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_یازدهم 💠
احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!» 💠
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت11
وارد کلاس که شدم،آقا آرش دستش زیر چونه اش بود و زل زده بود به صندلی خالی که من همیشه روبه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود، کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت، این را سارا برایم گفت. حالا که حواسش نبود، درچهره اش دقیق شدم،جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت، چشم و ابروی مشگی و پوست میشه گفت سبزه،
قسمت یازدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
بلندیهای روستای سرا دست ضد انقلاب بود از آنجا به ما دیده خوبی داشتند آتش سنگینی روی ما می ریختند سرت را نمی توانستی بالا بگیری کاملاً معلوم بود که میخواهند حتی یک نفر هم آن هم جان سالم به در نبرد همه خوابیده بودند روی زمین برای اینکه نیروها را تحت کنترل داشته باشیم به حالت نیم خیز بودم و سرم را خم کرده بودم ناگهان از پشت سنگینیه دستی را بر شانه ام
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود )و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسیست؟"
📘 * ( قسمت بیست و دوم )
✍️اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم. 🔅ناگفته نماند که *بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.* 💥دیگر خیلی مراقب بودم، تا کسی را نرنجانم. حق الناس و ... *دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود.* ☘ یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سال ها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم. 🌴 یکی از آن ها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل، حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.