عبورازسیم خاردارنفس (۵۵)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت55
تا در باز شد ریحانه پاهایم را بغل کرد و بعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد. موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. ــ یه کاری دارم میرم بیرون،