🌸🍃🌸🍃 : روزی مردی با کاروان حجاج به سمت مکه حرکت میکرد. از دور هر گلهای میدیدند، متوقف میشدند و رییس کاروان، شیپوری داشت مینواخت تا چوپان گله را خبر کند تا کاروان را از خطر سگ گله در امان نگه دارد
🌸🍃🌸🍃 : روزی مردی با کاروان حجاج به سمت مکه حرکت میکرد. از دور هر گلهای میدیدند، متوقف میشدند و رییس کاروان، شیپوری داشت مینواخت تا چوپان گله را خبر کند تا کاروان را از خطر سگ گله در امان نگه دارد
🌸🍃🌸🍃 #صفوان_جمال_و_هارون نامش صفوان بود. یکی از یاران امام کاظم (ع) که کارش کرایه دادن شتر به مسافران بود. هارون٬ پادشاهی که مخالف امام کاظم (ع) بود٬ میخواست به همراه گروهی از درباریانش به سفر حج برود. کسی را نزد صفوان فرستاد و تعداد زیادی از شتران او را کرایه کرد. سفر آنها چند ماهی طول میکشید و صفوان پول هنگفتی به دست میآورد.
🌸🍃🌸🍃 مردم به دنبال معجزه هستند، اما در بیشتر اوقات تعریفی که از معجزه دارند، درست نیست. معجزه است اگر بتوانی بدی را ببینی ولی با خوبی پاسخ بدهی با کلامت، جنگی را خاموش کنی و صلح را برقرار. در جاییکه نتوانی کمک کنی،
🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان کوتاه مدرس ره دزفول ✨
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند،
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نهم 💠
دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_ششم 💠
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» 💠
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت9
حرفش را در ذهنم تکرار کردم، منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند. ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد، خیلی دلم می خواست بیشتر باهم حرف بزنیم. هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم، همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود، راحیل باز غیبت داشت. از سارا دلیلش راپرسیدم گفت:
قسمت نهم گروه اسکورت
بسم الله الرحمن الرحیم
زمستان ۱۳۵۹ یک گروه فر ۱۸۰ نفره از شیراز آمده بودند دیواندره باید میرفتیم میآوردیم شان سقز گروه ما ۲۰ نفر بیشتر نمی شدند با سه چهار تا ماشینی که داشتیم رفتیم اسپکورت نیروهایی را که می خواستند از این شهر به آن شهر بروند ما میرساندیم مقصد از آن طرف عدهای دیگر را میآوردیم این شده بود کار هر روزمان
بسم الله الرحمن الرحیم
کسی که به دیگران تهمت می زند، روزی به شما هم تهمت خواهد زد.
کسی که به دیگران دروغ می گوید، یک روز به شما هم دروغ میگوید.
بسم الله الرحمن الرحیم
قاضی شهـر بدون رشـوه کاری انجام نمیداد و با رشوه حق را ناحق میکرد اتفاقا روزی مـلا برای تصـدیق سنـدی به حکم قاضی نیاز داشت. چند بار رفت و برگشت ولی نتیجهای نگرفت