عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت87
با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بود و با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کرد و لبخند به لب گفت:
ــ چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شما رو برای نگهداری دخترم قبول کردم.
اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید.
ــ این شما بودید که سر ما منت گذاشتید و به ما لطف کردید.
بی توجه به حرفم گفت:
ــ به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم: