عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت85
﷽
سرم را به علامت منفی تکان دادم و زل زدم به روبه رویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرا فکر کردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی را ناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است.
بابای ریحانه باتعجب نگاهم کرد و ریحانه را از بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت:
ــ ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کرد و چندبارکلمه ی بغل را تکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتر از من آقای معصومی به آغوش گرفتش.
ــ شماخسته شدید، اجازه بدید یه کم هم من بغلش کنم.