بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مردی به شعیب پیغمبر ص گفت: چرا من این همه گناه میکنم، خداوند مرا عقوبت نمیکند؟ جواب آمد که تو گرفتار بدترین عقوبتها (قساوت و سنگدلی) هستی و خود نمیدانی.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مردی به شعیب پیغمبر ص گفت: چرا من این همه گناه میکنم، خداوند مرا عقوبت نمیکند؟ جواب آمد که تو گرفتار بدترین عقوبتها (قساوت و سنگدلی) هستی و خود نمیدانی.
آیت الله مشکینی امام جمعه فقید شهر مقدس قم در یک جلسه ای می فرمود:
دوران طلبگی ما دوران سختی بود، گرسنگی های فراوانی کشیدیم ولی با هر سختی بود درس را رها نکردیم و به درس خواندن ادامه دادیم. دوسه روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بودم،
*این داستان خارق العاده برای هر معلم و استاد هیات علمی دانشگاه آموزنده است لطفاً بخوانید این داستان واقعیست در یکی از مدارس، معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانش آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد
داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد.
💠 یک داستان کوتاه : 🔻! یک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ یک ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ یک ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛
🌸🍃🌸🍃 ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود
*تــلــنــگــر* *در ســریال مــعــلــم دهکده؛ نــامــزد مــعــلــم ازش* *مــیپــرســه شــمــا که قــاضــی بــودید چــرا رها کردید و مــعــلــم شــدید؟* *ایشــونــ جــواب مــیدنــ:* *چــونــ وقــتــی بــه* *مــراجــعــینــم و مــجــرمــینــی که پــیش مــن مــی آمــدنــد دقــیق مــی شــدم* *
📚 حکایتیبسیارزیبا
: ای موسی علیهالسلام خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی علیهالسلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی در میان بنیاسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: «فلان جا درختی است و قومی آن رامیپرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس بهصورت پیری ، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت: «نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند
؛ سید هاشم دید عطّار مردم را جمع نموده و موعظه میکند و مردم مشغول گریه هستند، همین که سیّد را دیدند همگى احترام نمودند. سیّد فرمودند: «من مى خواهم عطار حقّ موعظه خود را در امروز به من واگذارد!» عطّار عرض کرد: «بدیدۂ منّت دارم.» سیّد فرمودند