راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «عبورازسیم خاردارنفس» ثبت شده است

عبورازسیم خاردارنفس (۱۱)

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۲۵ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت11

وارد کلاس که شدم،آقا آرش دستش زیر چونه اش بود و زل زده بود به صندلی خالی که من همیشه روبه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود، کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت، این را سارا برایم گفت. حالا که حواسش نبود، درچهره اش دقیق شدم،جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت، چشم و ابروی مشگی و پوست میشه گفت سبزه،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۲۵
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۱۰)

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۴۴ ق.ظ

🍀﷽🍀

#قسمت10 #راحیل آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم. چقد تمیزو مرتب نوشته بود، از یک پسر کمی بعید بود. این یعنی بچه درس خون است... بارها سر کلاس حواسم را باکارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود. فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد، اولش از این که با ساراو دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۴۴
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۹)

جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۹ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت9

حرفش را در ذهنم تکرار کردم، منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند. ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد، خیلی دلم می خواست بیشتر باهم حرف بزنیم. هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم، همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود، راحیل باز غیبت داشت. از سارا دلیلش راپرسیدم گفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۰۹
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۸)

پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۵۱ ب.ظ

🍀﷽🍀  #قسمت8

پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم: –خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کرد و آروم گفت: – رحمانی هستم. ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو بزارید کنار. می خواستم بگویم شما هم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۵۱
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۷)

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۴۷ ب.ظ

🍀﷽🍀

 #قسمت7

آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه تو یه شرکت فروش میلگرد کار می کردم،براشون مشتری پیدا می کردم، می‌رفتم جاهایی که می خواستند ساختمون بسازند، شماره تماسشان را پیدا می کردم زنگ می زدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۴۷
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۶)

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۴ ب.ظ

🍀﷽🍀  #قسمت6

سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: ـ سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟ و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگند است. گفت: ـ حالا چه فرقی داره بشین دیگه. ـ بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد. سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل و خیلی آروم شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۰۴
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۵)

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۴ ق.ظ

*🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت5 به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: ـ ببخشید یه سوالی داشتم. سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت: ـ بله! جزوه ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: ـ اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: ـ آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۰۴
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۴)

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۵۴ ق.ظ

🍀﷽🍀

 #قسمت4 نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم. ـ بله آرش. ـ سلام کردن بلد نیستی؟ ـ خب سلام،خوبی؟ ـ سلام،ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟ ـ علامت؟نه چه علامتی؟ ـ یکی با مداد روی جزه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو... از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت: ـ نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۵۴
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۳)

شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۵۶ ب.ظ

🍀﷽🍀

#قسمت3 باید برای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برایم اس ام اس داده بود که انجام بدهم، ماشین را پارک کردم جلوی تره بار، گوشی ام را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم. بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۵۶
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۲)

جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۸ ق.ظ

🍀﷽🍀

#قسمت2 همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم: –خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و گفتم: – جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید. با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت: –منظورت از دوستت ایشون بودند؟ سارا با دست پاچگی گفت: –حالا چه فرقی داره با دلخوری به سارا گفت: –کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم و با حالتی شرمنده گفت: –حلال کنید من نمی دونستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۰۸
مجید روزی