جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «عبورازسیم خاردارنفس» ثبت شده است

عبورازسیم خاردارنفس (۲۱)

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۸ ق.ظ

🍀﷽🍀

 #قسمت21 چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم: –آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید. خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت: –دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید، دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند. گفتم: –من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم. ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۰۸
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۲۰)

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت20 مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند. مادرم تمام زندگیش را پای ما ریخته است و همیشه میگوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید. تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»... اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۱۷
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۱۹)

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۳۰ ب.ظ

🍀﷽🍀 #قسمت19

انگار از حرفم خوشحال شد و همانطور که سرش را پایین می انداخت سریع گفت: –ما هم دلمون تنگ میشه، بعد زیر لبی ادامه داد: –خیلی زیاد. بعد سرش رو بالا آورد و غمگین نگاهم کرد. –هر وقت تونستید بهمون سر بزنید، خوشحال می شیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۰
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۱۸)

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۴۸ ق.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت18

–این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید، واقعا ممنون. در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که فقط تا ساعت دو می تونه کمکتون کنه، شوهرشون که اجازه نمیدند. ــ بله خب، وقتی من می تونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم، این چند ساعت به جای شماهم می تونم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۴۸
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۱۷)

دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۱۱ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت17

کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم، همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم، صدای گریه ی ریحانه را شنیدم. حیاط خانه‌ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود، از در پارکینک به اندازه‌ی یک ماشین جا داشت،واز در ورودی هم تقریبا از پشت در تانزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر گل و گیاه بود. بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۱
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۱۶)نفس

يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۳۰ ب.ظ

🍀﷽🍀

#نفس #قسمت16 ــ

خانم رحمانی... صدایش خش دار شده بود، چرا اینطور شده؟ یه لحظه به چشم هایش نگاه کردم. درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت،غیرت رانشان می داد. نگاهی به گوشی دستم انداخت. –میشه بپرسم کی بود؟ انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۳۰
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۱۵)

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۲۸ ب.ظ

🍀﷽🍀

 #قسمت15

بی تفاوت به حرفم پرسید: –چرا وقت ندارید؟سرکار می رید؟ ـ یه جورایی میشه گفت. عمیق نگاهم کرد. –دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟ نگاهم را به صورتش به معنای زود پسرخاله شده ایی انداختم. بعد با اکراه زیر لبی گفتم: – بله "چه عجب متوجه شد." –ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم لبخند محوی زد. "من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟ " ایستگاه مترو را که دیدم گفتم: –ممنون دیگه پیاده می شم. –تا ایستگاه بعدی می رسونمتون. ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم. ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۲۸
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۱۴)

جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۳۲ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت14 #راحیل

به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب. با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شد و با لبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت: –خواهش می کنم بفرمایید. چاره ای نداشتم سرم را پایین انداختم و سوار شدم. خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم و برای کارهایی انجام می دهد لبخند نزنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۲
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۱۳)

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۳۶ ق.ظ

🍀﷽🍀

 #قسمت13 سر جایم نشستم. جزوه ام را در آوردم، به بهانه خواندنش، نگاهم را به او دوختم، ولی گاهی که می دیدم سرش را به طرف سارا می چرخاند که حرفش را بزند، نیم رخش در دیدم قرار می گرفت و من نگاهش می کردم.امروز رنگ روسری اش سبز بود،با طرح بته جقه به رنگ لیمویی. واقعا خوش سلیقه بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۳۶
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۱۲)

دوشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت12 #آرش دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود.چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد، با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استادتاکیدکرده چند جلسه باید حضور داشته باشد، مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش. گرچه او اهل حرف زدن نیست،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۰۱
مجید روزی