عبورازسیم خاردارنفس (۳۱)
🍀﷽🍀
#قسمت31 فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی را شروع کرده بود. برگشتم آشپزخانه و گفتم: ــ مامان جان میخوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟ ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی برو به درست برس. عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم. حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود امدی؟ خندیدم و گفتم: ــ آقای معصومی تشویقی بهم داد. ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر. با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا،