جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱۳۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

حکایت زیبا (۹۹)

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

مادر_پرخاشگر

دهخدا مادری داشت پرخاشگر و عصبی ، طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود. او مجرد بود و در کنار مادرش زندگی میکرد. نیمه شبی مادرش او را از خواب بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد . مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم است. سر دهخدا شکست و خونی‌ شد. به گوشه‌‌‌ ای از اتاق رفت و زار زار گریست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۰۷:۲۳
مجید روزی

حکایت زیبا (۹۸)

سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
حفظ رویا
روزی اقا معلم با تعدادی از شاگردان از محله ای عبور می کرد. دختر و پسر شاداب و سرحالی را دید که همه به دور آنها جمع شده بودند و به حرفهای آن دو گوش می کردند. مدتی ایستاد و به گفته های آن دو گوش کرد. متوجه شد که دختر و پسر دو خواهر و برادرند که می خواهند برای یکی از فقرای محله یک حمام هیزمی درست کنند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۵:۴۴
مجید روزی

حکایت زیبا (۹۷)

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

پیرزن_خداشناس

امیرالمومنین علی علیه‌ السلام با جمعی از پیروان در مسیری عبور می‌ نمود. پیرزنی را دید که با چرخ نخ‌ ریسی خود مشغول رشتن پنبه بود. پرسید پیرزن، خدا را به چه چیزی شناختی؟ پیرزن به‌ جای جواب ، دست از دسته چرخ برداشت. طولی نکشید پس از چند مرتبه دور زدن ، چرخ از حرکت ایستاد. پیرزن گفت چرخ بدین کوچکی برای حرکت احتیاج به چون منی دارد. آیا ممکن است افلاک به این عظمت و کُرات به این بزرگی ، بدون مدبری دانا و حکیم و صانعی توانا و علیم با نظم معینی به گردش افتد و از گردش خود باز نایستد؟ امیرالمومنین علی علیه‌ السلام روی به اصحاب خود نمود و فرمود مانند این پیرزن خدا را بشناسید. داستانهایی از خدا جلد۱

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۷
مجید روزی

حکایت زیبا (۹۶)

شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۹ ق.ظ

بسم الله الرحیم الرحیم

مسلمان_شدن_مسیحی

 

پروفسور برلون برای عمل جراحی آیت الله میلانی آمده بود ایران ، آقا ناراحتی گوارش داشتند ، عمل جراحی شان سه ساعت و اندی زمان برد ، جراحی تمام شد و آقا در حالت بین بیهوشی و هوشیاری چیزی زیر لب زمزمه می ‌کرد. پرفسور برلون از همراهان خواست کلماتی را که آیت الله حین بیهوشی به زبان می ‌آورد برایش ترجمه کنند. او می گفت تنها حالتی که شاکله اصلی انسان بدون نقش بازی کردن مشخص می شود همین حالت است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۰:۰۹
مجید روزی

حکایت زیبا (۹۵)

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۴۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

مجادله_نکنید

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله از مکانی عبور می کردند، جمعیتی جمع شده بودند و مردی پر قدرت را تماشا میکردند که سنگ بزرگی را از زمین برمیداشت و همه از عمل آن ورزشکار قوی در شگفت بودند. پیامبر صلی الله علیه و آله پرسیدند این‌ اجتماع برای چیست؟ مردم کار وزنه برداری آن قهرمان را به عرض ایشان رساندند. آقا فرمودند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۱:۴۷
مجید روزی

حکایت زیبا(۹۴)

چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۵۲ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

امید_به_خدا

مردی از اولیاء الهی ، در بیابان گم شده. پس از ساعت ها سردرگمی و تشنگی ، سر چاه آبی رسید. وقتی خواست از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است و بدون دلو و طناب نمیتوان از آن آب کشید. هرچه گشت وسیله ای برای آب کشیدن از چاه پیدا نکرد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله ، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها ، آب چاه هم پایین رفت! او با دیدن این منظره ، دلش شکست و رو به آسمان گفت خدایا می خواستی با همان چشمی که به آهوان نگاه کردی به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من ، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود ، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها امیدی به غیر از من نداشتند ، برای همین به آنها آب دادم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۹ ، ۰۹:۵۲
مجید روزی

حکایت زیبا (۹۳)

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۲۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

شجاع_ترین_آدمها

معلم به بچه های کلاس گفت توی یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدم ها چه کسانی هستند؟ بهترین متن هم جایزه داره. یکی از بچه ها نوشته بود غواص که بدون محافظ توی اقیانوس با کوسه ها شنا میکنه. یک نفر نوشته بود اونها که شب میتونن تو قبرستون بخوابند. یکی دیگه نوشته بود اونهایی که تنها چادر میزنند توی جنگل و از حیوان ها نمی ترسند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۴:۲۲
مجید روزی

حکایت زیبا (۹۲)

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

توکل_آهو...

در زمان موسی خشکسالی پیش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن.

موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسیده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۲:۱۸
مجید روزی

حکایت زیبا (۹۱)

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۴۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

درخواست_آب

روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت چون به حمام رسیدند ، پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالی ترک خورده ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم ،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۶:۴۶
مجید روزی

حکایت زیبا (۹۰)

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۳۹ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

آبرو_دار_باشیم

در مراسم تودیع پدر پابلو ، کشیشی که سی‌ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود ، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل هم برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود ، مهمان سیاستمدار تأخیر داشت و بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۱:۳۹
مجید روزی