سه دقیقه درقیامت قسمت (۱۴)
(قسمت چهاردهم) 🍃 *از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم.* 🔆 یکی از آن ها عموی خدابیامرزم بود. او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. ✅سؤال کردم: *عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟* 🌳گفت: *من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم.* پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت. 🚶🏿♂️شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. 💥