
﷽
با خوندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از یک نفر دیگه توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.
سعیده که بی هوا وارد اتاق شد، وقتی حال من رادید، نگاهی به گوشی ام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت:
ــ الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
ــ اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟
در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگر نبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم.
سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت:
ــ توچته راحیل؟
منتظر پیام کسی بودی؟
سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم:
– یادته از رنج برات می گفتم؟
ــ خب.
ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خوردو همه چیز رو فراموش می کرد.
کنارم نشست و سرم را روی سینه اش فشار داد و گفت:
– راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیالتر و قویتر از این حرف ها باشی.
اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روز تولد تو رو بدونه….
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور