راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «عبورازسیم خاردارنفس» ثبت شده است

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت121

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۲ ب.ظ

 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
– رنج خوب.
با تعجب گفتم:
– چی؟
– مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.
لبخندی زدم و گفتم:
– آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.
– می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.
باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۹:۵۲
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت120

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۷ ب.ظ

 

   
   

بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگند هم که به مسجد رفته بود آمدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.
مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کرد و سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۷
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت119

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۵۲ ب.ظ

 

بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:
– سوگند اینقدر از دوستت کار نکش.
سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.
– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.
مادرش سرش راکج کرد.
– لابد توام استادشی؟
ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.
–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۵۲
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت118

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۱۵ ب.ظ

 

 

می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری و گرنه خودت آسیب می بینی.
بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا.
سرم و به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.
همانطور که بلند میشد گفت:
– اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.
با دوتا قرآن برگشت و یکیش را طرفم گرفت وگفت:
– بخون بعد بریم.
قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۵
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت117

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ

 

 

روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم.
با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و با روحیه است.
درکودکی پدرش را ازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند.
به دلیل آزارهای ناپدریش سوگند پیش مادربزگش می ماند.
مادر بزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زود خیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول میشود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعد سوگند عاشق پسری که نباید میشد، می شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۵۰
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت116

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۱۹ ب.ظ

 

لبخند تلخی زدم و گفتم:
– کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد.
لپم رو کشید و گفت:
– ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم.
دستم را انداختم دورشانه اش.
– حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه.
ــ چون خودت نمی خوای.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۱۹
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت115

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۳ ق.ظ

 

 

بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشی ام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید.
ولی مگر این فکر خیره سر دست بردار است، به انتهای کوچه‌ی خیالش که می رسد دوباره دور میزند و تک تک پنجره های خانه ها را از نو برای دیدنت وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنها توبه انتظارنشسته باشی، باید گوشش را محکم بپیچانم.
کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم.
بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۳
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت114

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ

 

 

بعد از کلاس در محوطه‌ی دانشگاه چند بار روبه روی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که می‌بیند من می‌آیم یا من هستم، خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد.
پس صبح هم سر کلاس متوجه‌ی من شده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۵
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت113

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۶ ب.ظ

 

 

خودم را ازش جدا کردم و گفتم:
– من قویم، یعنی باید باشم.
فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد.
باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.
لبهای سعیده کش امد و گفت:
– آهان، این شد.
حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟
اون از کجا می دونست…
حرفش را بریدم و گفتم:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۶
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت112

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۳ ب.ظ

 

با خوندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از یک نفر دیگه توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.
سعیده که بی هوا وارد اتاق شد، وقتی حال من رادید، نگاهی به گوشی ام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت:
ــ الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
ــ اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟
در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگر نبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم.
سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت:
ــ توچته راحیل؟
منتظر پیام کسی بودی؟
سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم:
– یادته از رنج برات می گفتم؟
ــ خب.
ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خوردو همه چیز رو فراموش می کرد.
کنارم نشست و سرم را روی سینه اش فشار داد و گفت:
– راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیال‌تر و قویتر از این حرف ها باشی.
اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روز تولد تو رو بدونه….

#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور

#ادامه‌دارد…

 

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۲۳:۰۳
مجید روزی