خاطرات (۱۲)شهردار
خاطرات طنز جبهه قسمت دوازدهم شهردار گاهی می شد که آهی در بساط نداشتیم حتی قند برای چای خوردن شب پنیر صبحانه پنیر ظهر چند خرما در چنین شرایطی شوخطبعی بچه ها گل می کرد و هر کس چیزی نثار شهردار آن روز میکرد اتفاقاً یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود یکی گفت ای که دستت میرسد کاری بکن !» من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دستم موندارد اگر خودمو می خورید بار بذارم!»😂😂😂😂😂